o*o*o*o*o*o*o*o و سپس خداحافظی گرمی با اوس رجب کرد که ابی زیر لب گفت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ راستش دلبر ، دیشب تصمیم گرفتم قیدتو بزنم نه که نتونما ولي خب فکرت تا صب مغزمو خاکستر کرد
"تورا فراموش کردم" نه به خاطر خودت که میدانم هرگز آنگونه که باید دوستم نداشتی نه به خاطر افکار مالیخولیایی اطرافیان که هرزه گویی و یاوه گویی عادتشان شده است نه به خاطر خاطره هایی که میشد بسازیم و نساختیم نه به خاطر حرفهایی که باید گفته میشد ولی مهرسکوت برلبانمان بود نه به خاطر معذرت خواهی ها و دوستت دارم هایی که نیازبود و بازهم گفته نشد نه به خاطر دروغ هایی که برلبانت جاری بود فارغ از اینکه نمیدانستی دلیل اینکه به رویت نمی آورم این نبود که نمیفهمم فقط نمیخواستم برای ماسمالی این دروغ به دروغ های بیشتری آلوده شوی دلیل فراموشیت فقط خودم بودم آری ازیک جایی به بعد تصمیم گرفتم به فکره خودم باشم،به جای بها دادن به تو کمی هم به خودم بهادهم سراغ دلم رفتم تورا میخواست اما دیگر خسته شده بودم از امیدهای الکی و بیخودی که داشتم ک برداشتهای کوکورانه ای که ازهر رفتارت داشتم تصمیم گرفتم به عقلم گوش دهم عقلی که تازه صدایش رامیشنوم میشنوم که میگوید بس است بس است هرچه خاری کشیدی کمی غرور داشته باش فهمیدم که هرکس مرابخواهد بی دلیل و بادلیل میماند ولی هرکس که دلش یکجا و تنش جای دیگری باشد قفل و زنجیرش هم کنی برایت نمیماند تصمیم گرفتم رهایت کنم بگذارم بروی هرکجا دلت تورا میکشاند این وسط خودم هم نفسی آسوده بکشم رهاشوم از تمام حسهای بی پایانی که داشتم الان است که آرامش دارم آرامشی که باتو نداشتم آرامشی که بی تو به من برگشت "مرسی" به خاطر اینکه با رفتنت دفتری جدید برای من بازکردی تا دوباره شروع کنم آرزومیکنم تو هم به آنچه دلت میخواهد برسی دوستدارت کسی که دوست داشتو دوستت دارد *@@*******@@*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ راز این امیدواری و آرامشی که در وجودت داری چیست؟ گفت : ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * پدرم ارغوان و مامان رو راضی کرد برن تو خودشم اومد کنار من نشست، مدتی سکوت کرد، نفس عمیقی کشید و گفت معنی این کارت چیه؟ حرفش نه از روی عصبانیت بود نه کنایه؟ آرامش توی صورتش موج میزد انگار فقط میخواست بدونه که چرا من این کارا رو کردم، ازش خجالت می کشیدم، روم نمیشد جوابشو بدم، دستشو روی زانوم گذاشت نمیخوای به بابات بگی چی تو رو به هم ریخته؟ اگه تو هم نگی من حالتو میفهمم، بزار یه چیزی بهت بگم که تا حالا به هیچکی نگفتم، سالهاست که روی قلبم سنگینی میکنه، دلم میخواد تو اولین و آخرین کسی باشی که این راز رو بهش بگم تو محلمون یه دختری بود، بچه که بودیم تو کوچه ها زیاد میومد بازی سر و وضع درست و حسابی نداشت همش خاک و خولی بود دست و پنجه های کثیف، موهای به هم ریخته لبخندی روی لبش نشست ولی خوشکل بود، خیلی زیاد، بچه ها به خاطر قیافه ی شلخته اش مسخرش میکردن، خودم از همه بدتر همیشه جوری اذیتش میکردم که اشکش در بیاد، گذشت، بعد از چند وقت دیگه اصلا کوچه نمیومد حضورش به حدی کمرنگ شده بود که همه فراموشش کرده بودن، به سن تو که شدم، یکی بودم لنگه خودت بلکم بدتر، شر، شیطون، یکی از تفریحاتم این بود که با دوستام چادر زنها رو از پشت میکشیدیم و فرار میکردیم، حالا این بین یکی لنگه کفش میخورد یکی فحش، یکی هم قِسر در میرفت، نوبت من شد، قبلش انقدر خندیده بودم که سرخوش سرخوش بودم، وقتی یه نفر اومد و چادرشو کشیدم برگشت و با سیلی زد تو صورتم، ولی من نه درد احساس میکردم نه داد و فریاد دوستام فقط اون صورت قشنگ رو میدیدم از همون لحظه شناختمش اونم منو شناخت، زمین تا آسمون با اون بچه هپلی فرق داشت تمیز، با کمالات، محکم و مغرور، هیچ وقت فکر نمی کردم دلو دینم رو به کسی ببازم که یه روز مسخره اش میکردم و بهش می خندیدم از اون روز به بعد دور اون کارهای زشت رو خط کشیدم، دلم پر میزد که اون دخترو ببینم، میمردم براش، انقدر دوستش داشتم که هر وقت میدیدمش تپش قلب میگرفتم اما جرات نداشتم رو در رو بهش بگم، شبها با فکرش میخوابیدم و روزها به امید دیدنش بیدار میشدم، بعد از کلی جدال و کشمکش با خودم تصمیم گرفتم که حرف دلمو بهش بزنم، دل تو دلم نبود حسابی به خودم رسیده بودم براش گل خریده بودم، تو خیابون دیدمش با کلی مِنُ مِن حرفمو بهش زدم، چشماش مثل شیری بود که میخواست طعمشو بدره ولی قبل از اینکه حرفی بزنه برادراش منو دیدن چنان کتکی بهم زدن که جاش تا مدتها درد میکرد سکوت کرد انگار که رفته بود به گذشته چشمش به شلنگ گوشه حیاط بود نفسی کشید و ادامه داد دو ماه بعد هم شوهرش دادن به یه دکتر باورم نمیشد پدرم همچین چیزی رو تجربه کرده باشه دلم براش میسوخت برای خودم هم میسوخت، مردم با خیال راحت با هرکی که دوست داشتن ازدواج میکردن، نوبت ما که میشد دل آسمون میتپید، غمگین و با کنجکاوی پرسیدم
^^^^^*^^^^^ بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * روزها از پی هم میگذشت پاییز برای من هر لحظه دلگیرتر می شد از اون روزی که اونطور باهام برخورد کرد سعی کردم زیاد جلو چشمش نباشم تا یه خورده آروم بگیره جلو پنجره اتاقش و تو کوچه و در خونشون که نمی تونستم برم اما چند دفه رفتم تو کوچه ای که مدرسش بود پشت انبوهی از درخت های کاج قایم میشدم و رفتنش رو تماشا میکردم هر وقت که می دیدمش دل بیقرارم مثل یه توپ پر باد خودشو به قفسه سینم می کوبید اگه یه روز نمی دیدمش تا روز بعد کلافه و بیتاب بودم تصمیم گرفتم براش نامه بنویسم ذوق عجیبی داشتم و سر از پا نمیشناختم برگی از دفترم کندم اولین بارم بود داشتم نامه مینوشتم اون هم برای کسی که دوستش داشتم گیج بودم و نمیدونستم چی بنویسم چند خط نوشتم اما خط خطیش کردم بازم یه برگ دیگه کندم خیلی ساده و صادقانه توش نوشتم از همون اول که دیدمش دلمو بهش دادم دیگه هم پسش نمیگیرم ازش خواستم یکم با دلم راه بیاد یه سری حرفای قشنگ هم نوشتم که شاید فرجی بشه و دلش به رحم بیاد گل سرخی از باغچه خونه دور از چشم مادرم کندم و پیش به سوی کوچه کاج ها از در مدرسه که اومد بیرون دیدمش ولی صبر کردم تا اطرافش یه خورده خلوت بشه و کوچه کاج هارو رد کنه دست و پام می لرزید هیجان کل وجودمو گرفته بود نفس عمیقی کشیدم و خودمو از پشت درخت غول پیکر کشیدم بیرون داشت نزدیک میشد خدایا کمکم کن بهم که رسید سلام کردم ولی اون بی توجه از کنارم گذشت پشت سرش آروم راه میرفتم جواب سلام واجبه ها، با تو هستم خانم با عصبانیت روشو کرد سمتم
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ بابام یه کارگر ساده بود اوضاع مالیمون اصلا تعریفی نداشت واسه همین منم که پسر بزرگ خونه بودم تصمیم گرفتم تا درس نخونم و برم دنبال کار تا یه کمکی به خانواده بکنم ، شدم شاگرد یه سوپرمارکت خیلی خفن تو بالا شهر که مشتریهاش تلفنی سفارش میدادن و من علاوه بر اینکه شاگرد مغازه بودم باید سفارش هاشون رو در خونشون تحویل میدادم ، توی مسیر خونه ی یکی از مشتریا یه مغازه ی ساز فروشی بود ، یه روز که قدم زنان از جلوی اون مغازه رد میشدم صاحب مغازه که یه آقای میانسال بود با سبیل فر خورده و یه کلاه کج داشت ویولنسل میزد ، از اون مغازه ی تاریک و قشنگ یه صدایی بیرون میومد که جلوی مغازه میخکوب شدم از اون روز به بعد هر موقع که از اون مسیر سفارش داشتم سعی میکردم وسطای روز برم که برسم به ساز زدن اون آقای سیبیلو کارم شده بود وایسادن جلوی مغازه و گوش دادن به صدای اون ساز یه روز اون آقا اومد بیرون ، گفت ویولنسل دوست داری؟ گفتم عاشقش شدم آقا ، اون گفت خب پس بیا یه دونه بدم بهت ، با یه تخفیف خوب چون معلومه خیلی علاقه داری اما واسه ی من اونقدر گرون بود که اصلا نمیتونستم بهش فکر کنم ، تشکر کردم و رفتم الان بعد از اون همه سال هنوزم که هنوزه نمیتونم اون کنسرتای کوچیک یک نفره رو فراموش کنم ، هنوز صداش توی گوشمه و هنوزم دوست دارم یه چلیست بشم اما فکر نمیکنم دیگه هیچ وقت بتونم به این آرزوم برسم ، ولی هیچ موقع هم نمیتونم عاشق ویولنسل نباشم بعضی چیزا هستن که تو فقط میتونی دوسشون داشته باشی ، عاشقشون باشی ، اما هیچ وقت دستت بهشون نمیرسه ، درست مثل بعضی آدما ، مثل بعضی عشقا ، شاید مثل تو ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ مسعود ممیزالاشجار
o*o*o*o*o*o*o*o داشتم به این فکر میکردم که چرا منم مثل همه ی عاشقای دیگه نمیرم و تو کوچه و خیابونا درست جلوی چشم خودش،پیش مردم فریاد بزنم "دوستت دارم" یه روز که کم اورده بودم،یه روز که دلم پر شده بود تصمیم گرفتم که درست همین کار رو کنم اما یهو یادم اومد اون دختر با دخترای دیگه خیلی متفاوته یهو یادم اومد اگه این کار رو کنم به جای لبخند و شنیدن منم همین طورِ عزیزدلم چیزی جز یک سیلی و شنیدن یه عوضی که تو گلوی من تبدیل به بغض خفه کننده ای میشه،نصیبم نخواهد شد یهو یادم افتاد تمام آدمهای اطراف من مثل آدمهای داستانهای عاشقانه ی دیگران نیستند که بخواهند لبخند به لب ، دست بزنند و برامون سوت بکشند یهو یادم اومد چقدر من آدم ساده ایم...چقدر سادم...همین...خیلی سادم 🙂 راستی میشه یکم بیشتر بهم توجه کنی؟ خدارو چه دیدی شاید توهم عاشقم شدی🙃 ..♥♥.................. حرف زیاد دارم برا گفتن Sepideh.MJ
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم